پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

روزمره های من و بچه ها

خـــــاطره تولــــد دخترکــــــــم(موهبت الهی )

1392/2/18 13:19
نویسنده : مامانی
41,949 بازدید
اشتراک گذاری

 

سه شنبه 28  تیرماه  1390:

 

31 هفته از بارداریم میگذشت .مثل همیشه که نوبت دکتر داشتم خوشحال از اینکه قراره دوباره بعد 3 هفته صدای قلب دخملم رو بشنوم با یک لیست از سوال هایی که از دکترم داشتم روانه مطب شدیم.. شایان و بابا بیرون مطب منتظرم موندن .

 

 

خانم دکتر بعد سوال و جواب و شک  به نشتی کیسه آب ، برای راحتی خیال من گفتن که اگه برات مشکلی نیست میتونی تو بیمارستان چند شبی بستری بشی تا خیالت راحت بشه .

 

من هم به خاطر شایان بهونه آوردم و گفتم نه 

خانم دکتر هم گفتن که بلافاصله برم سونوگرافی انجام بدم و جوابشو تلفنی بهشون بگم و تاکید کرد سر سری نگیرم چون احتمال نشتی زیاده .

 

با چشم گریون از مطب اومدم بیرون .. وقتی به ماشین رسیدم و همسرم دید دارم گریه میکنم سعی کرد دلداریم بده..  نگران شایان بودم . آخه چکارش میکردم .. اگه قراره دو شب بستری بشم دق میکنم .

 

رفتیم سونوگرافی رو انجام دادیم .. میزان مایع دور جنینی حداقل نرمال ..

 

دکتر سونولوژیست نظرش این بود که نیازی به بستری نیست و با استراحت و مصرف زیاد مایعات حتما کمی آب جبران خواهد شد

با دکترم تماس گرفتم.. هر چی تو برگه نوشته بود ترجمه کردم و بهشون گفتم . گفتن دو تا سرم قندی پنج درصد تا شنبه همون هفته بزنم . هفته بعد هم برم مطب تا سونوگرافی تکرار بشه .. یعنی قرار بود سه شنبه 4 مرداد (که همون روز پرنیا جون به دنیا اومد) من برم مطب .

 

شب همسرم بهم گفت که نگران شایان نباشم و مرخصی میگیره  و خودش از شایان مراقبت میکنه .. من همش بهونه میاوردم .. میگفتم دلم برای شایان تنگ میشه .

 

همون شب رفتیم درمانگاه و اولین سرم و گرفتم ..

 

قصه تولد ( 30 تیر ماه تا 4مرداد ماه)

 

 صبح پنج شنبه به پیشنهاد همسرم ، با هم روانه سونوگرافی نیلو شدیم ..

 

 

خانم دکتر بعد از سونو و بررسی میزان مایع دور جنینی ، به من گفتن که بهترین کار بستری شدنه .. دست رو دست بذاریم بدتر میشه .

 

بستری شدم .. از همون شب دلتنگی هام برای شایان شروع شد .. شب ها تا صبح  بیدار بودم و فکر   میکردم.. شاید میترسیدم

دائما زیر سرم بودم.. تاشنبه . صبح شنبه مجددا سونوگرافی انجام شد .. nsd هم انجام شد .. ضربان قلب نی نی عالی .. انقباضات کنترل شد مشکلی نبود .. حرکات جنین عالی بود.. ظهر دکتر اومد..بی مقدمه رفت سر اصل مطلب .. وضعیت مطلوب نیست ..باید ختم حاملگی رو اعلام کنم.. حجم مایع دور جنینی خیلی کم شده .

 

شوکه شدم.. چشام پر اشک شد و بهش گفتم:

 

ولی خانم دکتر تا حالا که همه چی عالیه .. شما هم که میگین کیسه آب نشتی نداره ..

 

یهو بریدم.. با گریه و التماس گفتم:

التماس میکنم خانم دکتر.. خواهش میکنم .. تو رو خدا .. بچمو در نیارین.. اون خیلی کوچولوئه ..نمیمونه .

 

خانم دکتر: ولی ما به خاطر خودت میگیم

 

من که فکر میکردم به خاطر بستری شدنم میگه به خاطر خودت! سریع جواب دادم..

 

ولی من که هیچی نگفتم.. بخدا هر چقدر بگین تو بیمارستان میمونم.. هر چند روز .. 10 روز 20 روز یک ماه میمونم ولی تو رو خدا نگین ختم حاملگی .

 

_ چرا دخترم ؟ چرا میترسی ؟

 

_آخه بچم خیلی کوچولوئه .. نمیمونه

 

_ هر چی خواست خدا باشه همون میشه .

 

پرستار ها هم سعی کردن آرومم کنن و اونجا بود که بهم گفتن هر چی بیشتر بچه بمونه احتمال عفونت بیشتره و هم برای بچه و هم برای خودم خطر داره .

 

یک دفعه دکتر گفت : باشه تا سه شنبه صبر میکنیم و بعد تصمیم میگیریم..فقط شما باید روی تختت استراحت کنی و اجازه راه رفتن  نداری .. جز برای رفتن به دستشوئی . یه سری توصیه به خانم های پرستار کرد و رفت .

 

بعد رفتن دکتر بود که انگار یه کوه غم رو قلبمه . دلم از همه چی پر بود..  . دلم برای خونه تنگ شده بود ..برای شایانم .. برای روز های خوب . فقط سه روز بود که تو بیمارستان بودم و برای من سه سال گذشت ..

 

نمیه های شب اومدن و اولین سه واحد کورتون برای تکمیل ریه جنین رو به من زدن . فردای اون روز nsd  انجام شد.. فقط برای رفتن به دستشویی سرم از من جدا میشد . آنتی بیوتیک هم به سرمم اضافه شده بود .. رگ های دستم حساس شده بودن و خیلی زود آنتی بیوتیک داخل رگ رسوب میکرد و رگ  درد ناک وغیر قابل استفاده میشد .

 

 ظهر   تست نشتی کیسه آب هم انجام شد.. در کمال تعجب نشتی وجود نداشت . فقط یک خط فقط ظاهر شده بود .

 

دکترم اون روز هم اومد و بعد بررسی برگه هایی که تو دستش بود رو به من گفت : خیلی عالیه .. اگه وضع به همین منوال پیش بره سه شنبه سونو انجام میشه و چهار شنبه به امید خدا مرخصی . تست نشون میده کیسه آب نشتی نداره !nsd هم که عالیه . احتمالا تو هفته 36  عمل میشی .

 

خیلی خیلی خوشحال شدم .. سریع با همسرم تماس گرفتم و خواستم خبر خوب و بهش بدم . مامان هم سریع شماره میگرفت و میخواست خوش خبر باشه .

 

نیمه های  شب بود که احساس کردم پهلوهام تیر میکشن ..زنگ احضار پرستار و زدم و اومد گفت که طبیعیه .. چون نی نی تو خشکی افتاده! به کلیه ها فشار میاره و هیچ اشکالی هم نداره .

 

فرداش دوباره سه واحد کورتون بهم تزریق کردن .. این یکی بر خلاف اولی اصلا درد نداشت .

 

چکاپ های روزانه انجام شد  ..چندین بار پهلوهام درد گرفتن ولی نه زیاد شدید . هر بار که شاکی میشدم میگفتن طبیعیه!!

 

سه شنبه صبح خیلی خوشحال رو ویلچر مخصوصم نشستم و روانه قسمت سونو گرافی شدیم.. اونجا بود که فهمیدم فرشته عجولم نمیتونه حتی تا 36 هفته صبر کنه و داره میاد .وقتی آقای دکتر سونولوژیست حین انجام سونو برای دلداری من از خاطرات تولد خواهر زاده نارسش تعریف میکرد که حالا برای خودش یلی شده!! فهمیدم چه خبره.قلبم خیلی تند میزد .. ازش پرسیدم الان وضع بچم چطوره ..گفت : خوبه .. حجم مایع خیلی کم شده .. باید ببینیم نظر دکترتون چی هست .

 

وقتی برگشتم به اتاقم.. نیم ساعت بعد دکترم اومد.. دیگه تعارف تیکه پاره نکرد و خیلی زود رفت سر اصل مطلب .. سزارین

 

وضعیت زیاد مطلوب نیست .. حجم مایع دور جنینی صفر شده ..سریع آمادش کنین برای اتاق عمل..

 

_ ولی خانم دکتر تست که انجام دادم نشتی نداشتم .. چرا حجم مایع کم شده ؟

 

_ ببین دخترم  شاید همون روز هم اصلا آبی تو کیسه  وجود نداشت که بخواد نشون بده..  باید خیلی زود  عمل بشی  .

 

دنیا روی سرم خراب شد .. تمام تنم میلرزید ..مامان سعی میکرد آرومم کنه.. با همسرم تماس گرفتم که زود بیاد .. خیلی زود اومد. پرستار ها یکی یکی میومدن و برای دلداریم یه چیزی میگفتن ..من هم مات و مبهوت گریه میکردم . مامان با گریه هم دلداریم میداد و هم دعوام میکرد . آروم و قرار نداشت و هی از اتاق میرفت بیرون و هی میومد کنار من . نمیخواست من اشکاش و ببینم که ترسم بیشتر نشه .

 

دوباره دکترم اومد بالا سرم.. باز هم همون حرف ها و یه سری سوال ..رفت

 

مامان و همسرم پشت سرش رفتن .

 

وقتی برگشتن چشم هر دوشون رنگ خون شده بود . من هم همینطور گریه میکردم . از عمل میترسیدم . ترس از دست دادن کوچولوم دیوونم میکرد .
همسرم که  از اتاق رفت بیرون مامان ازم خواست گریه نکنم چون همسرم خیلی عصبانی شده و با دکتر دعوا افتاده.. مرد فوق العاده آرومیه ولی  با همه دعوا داشت اونروز .. صدای فریادش  و میشنیدم که  تو راهرو به دکتر میگفت : شما که میدونستی وضعش اینجوریه چرا زجرش دادی و نگهش داشتی . چرا همون روز سزارینش نکردی که حالا میگی وضعش خطرناکه؟!

 

مامان دوباره رفت تا همسرم رو اروم کنه  . همسرم  برگشت  کنارم .. بغلم کرد و صورتمو تو دستاش گرفت و اشکامو پاک کرد .. گریه کنان ازم خواهش کرد که دیگه گریه نکنم.. با حرفاش کمی آروم شدم و بهش قول دادم دیگه گریه نکنم . سرش رو گذاشت رو تخت و های های گریه کرد .

 

اون لحظه فکر میکردم که خیلی بد بختم خیلی زیاد.. وقتی که  همسر و همراه  مقاومم ،سنگ صبورم هم دیگه کم آورده بود.

 

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به دوستانم اس ام اس بدم و ازشون التماس دعا کنم . چند دقیقه بعد پشت سر هم گوشیم زنگ میخورد . دوستام بودن .. با دوتاشون حرف زدم ولی دیگه پرستارا اجازه ندادن .

 

پرستار ها با عجله اومدن.. شوهرم رفت بیرون تا پرستار  کار شیو و انجام  بده . چون صبحانه خورده بودم قرار بود بی حسی نخاعی بشم . ترسم بیشتر شده بود . با اینکه همیشه دوست داشتم این نوع زایمان رو تجربه کنم .

 

همسرم رفت بیرون ..اونحا بهش گفتن که رضایت نامه عمل و امضا کنه.. ولی حاضر نمیشد اینکار و بکنه.. میگفت اگه بچه نمونه .. حوریه هم میمیره .. دکتر بهش گفت که اگه این کار و نکنه هم دخترش هم همسرش از دست میرن.. در بهترین حالت رحم همسرش و باید در بیارن و اینکه همسرش یه زن جوونه و ...

 

اومد پیشم.. دیگه  آروم بودم  ..داشتم قران میخوندم . گفت :حوری به من گفتن رضایت نامه رو امضا کنم.. اگه تو اجازه ندی من این کار و نمیکنم

 

 گفتم: بچه ام  برامون می مونه؟

 

گفت: مهم خودتی عزیز من..

 

بعد ها  خودش بهم گفت  که دکتر بهش گفته بود:انتظار نداشته باشین که دخترتون زنده بمونه.. من با توکل به خدا میگم 50 درصد شانس زنده موندنش هست.. این عمل در درجه اول برای نجات جون همسرتونه نه بچتون !

 

چقدر سخت بود برای همسرم شنیدن این حرفها .. خدا داند و بس

 

گفتم باشه .. رضایت میدم . دخترم قول داده که سالم باشه .

 

همسرم رفت و چند دقیقه بعد  ویلچر آوردن تا منو انتقال بدن اتاق زایمان...

 

 

یادم افتاد که با پسرم خدا حافظی نکردم.. همسرم شماره خونه عمه رو گرفت .. با  خواهر همسرم صحبت کردم و گفتم : شایان و بعد خدا دست خودت سپردم و مراقبش باش .

 

با شایان صحبت کردم و عهدمو با همسرم فراموش کردم و گریه کردم.. ازش خواستم دعا کنه .وای که چقدر دلم براش  تنگ شده بود..

 

تو اتاق زایمان بهم سوند وصل کردن و رو تخت خوابیدم و رفتیم به سمت اتاق عمل ..  تو راهرو در و باز کردن تا با مادر و همسرم خداحافظی کنم . خیلی زود این کار انجام شد و رفتیم به اتاق عمل .هیچ تصوری از اون اتاق ندارم.. فقط یادمه که سبز یا ابی نبود خیلی ساده بود .. دو تا پرستار کمکم کردن تا روی تخت اصلی بخوابم .. مشغول کار شستشو شدن .. فیلمبردار اومد و ازم خواست حرف برنم..با همسرم.. با دخترم .. ازم چند تا سوال پرسید و  مشغول فیلمبرداری شد .

آخرین لحظاتی که پرنیا تو وجودم بود..استرس داشت جونمو میگرفت ..

 f

 دکترم اومد و ازم چند تا سوال پرسید .. همسرت چکارست وومدرکش چیه .. خودت مدرک تحصیلیت چیه و... متخصص بی هوشی اومد ..کمی شوخی کرد . بعد گفت خم شم و کمرمو شل کنم. اولین آمپول و زد یه درد خیلی کوچولو داشت ..دومی که اصلا درد نداشت.. دراز کشیدم ..پاهام داشتن سر میشدن .. گفت ببین میتونی پاهاتو بالا بیاری ..من این کار و کردم .. یکم گذشت دوباره خواست که اینکار و انجام بدم.. گفتم: وای چرا نمیتونم .. بعد خندید . خواست انگشتای پامو تکون بدم.. تونستم ..پارچه سبز و کشیدن جلوی روم.. گفت انگشتای پاتو تکون بده ..سعی کرد م و گفتم میتونم.. گفت کدوم پا اگه راست میگی؟ گفتم راست .. دوباره  ازم خواست پامو تکون بدم .. دیگه نمیشد . مثل یه آدم فلج رو تخت ولو شده بودم.. دکتر  نوزاد هم اومد. دکترم اومد بالا سرم و مشغول یه کارایی شد.. همینطور هم با من حرف میزد .. دکتر بیهوشی موهامو که از کلاه بیرون زده بود نوازش میکرد .. سعی میکرد باهام  حرف بزنه که ترسم کم بشه و من هم خیالشو راحت کردم که اصلا نمیترسم.. واقعا هم اون لحظات اصلا ترس نداشت . وقتی دیدم دکتر داره دست بکار میشه پرسیدم .. دارین شکممو پاره میکنین ؟ خانم دکتر گفت : نه حالا که زوده .. یه دقیقه بعد همین سوال و از دکتر بیهوشی پرسیدم.. اونم گفت نه بابا حالا حالاها نه .

 

ولی میدونستم دارن دروغ میگن.. چشامو بستم و مشغول خوندن آیت الکرسی شدم .. دعا کردم برای همه .. هر کسی که تو یادم بود . یک آن احساس کردم  کمرم رو به بالا کشیده شد .. یکی دست گذاشته بود روی قفسه سینه ام و فشارش میداد .. باز احساس کردم روی تخت ولو شدم..  خیلی زود  ازم دور شدن و فقط یه  یک نفر  و دکترم موندن ..

 

پرسیدم بچم بدنیا اومد..

متخصص بیهوشی گفت : نه هنوز .
فهمیده بودم که شکمم دیگه خالیه .. ولی صدای گریه ای نشنیده بودم
با بغض گفتم : چرا صدای گریه اش نیومد دارین شکممو میدوزین؟!جالبه که با این که بی حسی ولی میتونی  خیلی قشنگ فرو رفتن سوزن تو شکمت رو حس کنی البته بدون درد !

 

سخت نفس میکشیدم.. یه صدایی اومد که بعد فهمیدم صدا مربوط به  ساکشن کردن ریه  دخترمه . صدای گریه دخترم و شنیدم .. جانم عزیزم .. گریه میکردم و از گریه تمام تنم میلرزید .. همه میخندیدن و تبریک میگفتن . دکتر اومد بالا سرم و گفت چرا گریه میکنی دخترم.. یکی گفت : اشک شوقه اقای دکتر . دستشو گذاشت روی صورتم و لبای کج شدمو برگردوند و گفت : به این میگن  گریه خوشحالی  نه اون.. خندم گرفت .. دخترم و توی پتو آوردن پیشم. الهی من فدای چشات بشم.. قربون صدقه اش رفتم ..چسبوندنش به سینم .. خیلی زود بردنش ..

 

دیدارمون کوتاه بود ولی فراموش ناشدنی .. دخترم چشماش ورم داشت .. صورت ماهش کبود بود و موهای بلندش روی پیشونی پرموش فر خورده بود .

f

 

ناب ترین لحظه همون لحظه هست که پاره تنت رو برای بار اول میبینی .

 

زود دخترم رو به ان آی سی یو منتقل کردن .. با اینکه پیشم نبود همینطوری قربون صدقش میرفتم و خدا رو شکر میکفتم .

این اشک شوق روی چشامه.

g

 

همون لحظه ها بود که احساس کردم یه چیزی روی قفسه سینمه.. انگار یه وزنه سی کیلویی  یا بیشتر .. چون پارچه سبز هنوز جلوم بود  نمیدونستم چه خبره ..گفتم: میشه اون چیزی که روی سینم گذاشتین بردارین نمیتونم نفس بکشم!!

 

دکتر خندید و گفت : اینا طبیعیه ..به خاطر داروی بی حسیه .. یه چیزی به سرمم اضافه کردن و اکسیژن بهم وصل کردن .. کمی گذشت تا بهتر شدم

 

کار ها که تموم شد  منو به بخش منتقل کردن . خیلی زود بی حسی جای خودشو به درد داد . دو تا پرستار اومدن تا منو به اتاقم منتقل کنن . تو راهرو همسرم و مادرم رو دیدم و بعد رو بوسی هر کدومشون میخواست از اون یکی سبقت بگیره که بگن دخترم سالمه .

 

نی نی بدنیا اومده بود  تو هفته 32 ..  باوزن 2020 گرم و قد 48 سانتی متر ..چهارم مرداد ماه سال 1390  ساعت 14:00   .

f

دکتر به جای 24 ساعت 48 ساعت بستریم کرد.. روز اول که رو تخت بودم اجازه حرکت نداشتم .. ولی یه دردی تو پهلوهام بود  که خیلی اذیتم میکرد.. هر بار که میگفتم من درد دارم .. جای عملم نیست .. پهلوهامه.. میگفتن به خاطر داروی بی حسیه!

 

با شیاف و مسکن آروم میشدم تا چند ساعت .. با درد بیدار میشدم . دست من و مامان مدام روی زنگ احضار پرستار بود .

 

سوزش ادرار شدید هم داشتم که اون هم گفتن به خاطر سونده و باز هم طبیعیه!!

 

خدایا این چه دردیه ..داره من و از پا در میاره .. از شدت درد داد میزدم . ولی تشخیصشون فقط کمردرد ناشی از داروی بی حسی بود که طبیعیه!!

 

چهار شنبه ظهر به مامان  قول دادم  که وقتی میرم ملاقات دخترم گریه نکنم.. ولی نشد .. دیدن دختر کوچولوم تو اون حال که تو یه دستگاه شیشه ای  به بدن نحیفش آنژیوکت وصل بود و به سختی نفس میکشید زجرم میداد .. اونجا هم پرستار ها سعی کردن آرومم کنن.

 

از دختر مقاومم گفتن که وزن و قدش نسبت به سن حاملگیم خیلی بیشتره و همین شرایط رو خیلی بهتر میکنه .بچه ای رو بهم نشون دادن که 950  گرم وزنش بود و 32 سانتی متر قدش .. تو هفته 29 بدنیا اومده بود و  چهار هفته از تولدش میگذشت.. بچه های 1300 گرمی با قد 36 سانتی متر . همشون سالم بودن .

 

وقتی میپرسیدم حال دخترم خوب میشه؟ میگفتن هر چی خدا بخواد .. ما سعیمون رو داریم میکنیم .

 

من هم فقط توکلم به خدا بود و بس .

 

تا پنج شنبه با درد گذشت.. باید ترخیص میشدم.. باز هم از درد پهلو به دکترم شکایت کردم که من دارم با درد ترخیص میشم ..سوزش ادار شدید هم دارم . ولی گفتن که از عوارض زایمانه .. چون قدم بلنده و گودی کمر دارم طبیعیه!سوزش ادرار هم به خاطر سونده .

 

خوب وقتی دکتر میگه طبیعیه حتما طبیعیه.. بعد هم میگه که زایمان دوم نسبت به اولی دردش بیشتره .. حتما هم همینطوره .. پس دیگه جای شک باقی نمیمونه .

 

نیم ساعت قبل ترخیص رفتیم با دخملی خداحافظی کردیم . اومدم و درد شروع شد و همون لحظات آخر پرستار شیاف گذاشت .

 ل

( درد ):

 

تا اینکه رفتیم خونه.. دوبار در طول همون روز تو خونه اون درد کشنده اومد به سراغم .. با شیاف آروم شدم.. چون خیلی به نسخه هایی که دکترم میده اهمیت میدم شیاف و هر 12 ساعت و مسکن رو هر 6 ساعت استفاده میکردم.. ولی درد هر 4 ساعت میومد سراغم.. شاید تصورتون از درد یه چیز دیگه باشه .. ولی من دردی داشتم که به جرات میتونم بگم تو 28 سال زندگیم هیچ وقت یک دهم اون درد و نداشتم .

 

 5مرداد تا 14 مرداد .. بستری دوباره من

 

فردا از شدت درد رفتیم بیمارستان . تو بخش اورژانس دیگه خودم نبودم.. زار میزدم و گریه میکردم .. خدایاااااااا  مردم.. آزمایشات لازم انجام شد ..

 

اینجا بود که مشخص شد این درد هیچ ربطی به عوارض  طبیعی زایمان و بیحسی نخاعی نداره .. درد از پهلوهام به خاطر عفونت شدید کلیه ناشی از پارگی طولانی مدت کیسه جنینی  بود .. کراتینین خون  4 برابر حد مجاز شده بود  .. کلیه ها در معرض از کار افتادگی بودن.. بماند که رحم و مثانه هم دچار عفونت شدید شده بودن .  مصرف بیش از حد شیاف و مسکن وضع کلیه ها رو بدتر کرده بود. مسکن هایی که برای کلیه های آسیب دیده من حکم سم رو داشتن . سریع دستور بستری دادن .

 

دکتر ( ر) که یکی از مجرب ترین دکتر های متخصص کلیه ایرانه مشاور من شدن . همون جا بود که فهمیدم از  ناحیه هر دو کلیه دچار از کار افتادگی 40 درصدی شدم. کلیه ها خوب کار نمیکردن . باید بگم که من سلامتی دوباره ام رو مدیون تلاش های آقای دکتر هستم . چرا که هر دکتری که شرح حال من و دیدن میگفت : اگه به جای دکتر (ر) هر دکتر دیگه ای بودن صد درصد هیچ کاری نمیتونستن بکنن.

 

باز هم سرم های  عجیب  و غریب میگرفتم.. آنتی بیوتیک های قوی . چهار روزی طول کشید که درد های پهلو آروم بشه .آنتی بیوتیک ها با بدنم سازگار نبودن.. تمام بدنم کهیر میزد ..رگها رسوب میکردن و بعد هر بار تزریق سرمی بدنبال رگ جدید میگشتن . آنتی بیوتیک رو عوض کردن و گفتن شیر و بدوشم ولی دور بریزم. چون وارد شیر میشه .

 

(البته دخترم هم زیر سرم آنتی بیوتیک بود چون ریه هاش به خاطر  پارگی طولانی مدت کیسه عفونی شده بودن . ولی این انتی بیوتیک براش خطر داشت .)

 

 اینجا بود که سر درد ها شروع شد .. فشار  دچار نوسان میشد و تا 18 روی 10 میرفت ..  به خاطر کلیه ها اجازه دریافت هیچ  مسکنی حتی استامینوفن ساده رو  نداشتم.. فقط مورفین اون هم به میزان کم.. سی تی اسکن .. سونو داپلر .. عکس ریه و.. هر کاری بود انجام شد تا علت این همه درد مشخص بشه . جواب هر کدوم از این آزمایشات و سونو ها و عکس ها برای من که تو سال حتی یک استامینوفن هم مصرف نمیکردم شوک بزرگی بود..  هر دو کلیه از حد طبیعی بزرگتر و  آبسه کردن . قلب از حد طبیعی بزرگتر و دهانه  دهلیز چپ گشاد شده  . شاید خنده دار به نظر برسه ولی همش فکر میکردم دارم میمیرم.. برگشتم به حالت عادی و خوب شدن برام یه رویای باورنکردنی شده بود .  

 

هر بار که درد شروع میشد از خواهرم یا همسرم میخواستم که سرمو تو بغلشون بگیرن و محکم فشار بدن.. احساس میکردم سرم داره میترکه و اگه فشار ندن همون لحظه متلاشی میشه!

 

هر وقت فشار بالا میرفت سردرد ها شروع میشد.. صورتم ورم میکرد .. تمام بدنم کهیر میزد و دندون هام قفل میکردن.. میگفتم احساس میکنم مغزم داره از کار میوفته .. دارم سکته میکنم.. تب و لرز شدید و ..

 

با مورفین کمی آروم میشدم .. خوبیش این بود که این درد ها  تقریبا هر 12 ساعت میومدن سراغم و نسبت به درد پهلوها قابل تحمل تر بودن .
روز دهم بستری نمیدونم چرا .. ولی کتف و گردنم هم انگار فلج شده بود.. سه روز آخر حتی نمیتونستم سرمو بگردونم.. این یکی دیگه خنده دار بود . شک به رماتیسم ! کردن و دکتر رماتولوژی هم اومد و آزمایش دادم . بعد گفتن اسپاسم عضله هست و خدا رو شکر رماتیسم  نیست .

 

از طرفی هر چند ساعت میومدن و بهم تذکر میدادن که تو  تختم پاهامو تکون بدم تا  لااقل جلوی آمبولی رو گرفته باشن.. دیگه فهمیده بودن که من چقدر بد شانس بودم اون چند روز.  فقط همین یه رقم مونده بود :)

 

تو گیرو دار درد ها من بیشتر از همه نگران مامانم بودم..دلم نمیخواست اونجا باشه .. خودم مادرم و میدونم یه مادر با دیدن درد و رنج بچش چقدر داغون میشه.. هر بار که دکتر ها یه حرف جدید میزدن به سختی جلوی من خودشو کنترل میکرد و بیرون از اتاقم حالش بد میشد .. من خوب میفهمیدم و هر بار که برگشت مامانم طولانی میشد  جویای حالش میشدم..

 

با اینکه بودنش باعث دلگرمیم میشد ولی چندین باز ازش خواهش کردم بره .. ولی نرفت.. خیلی شرمنده روی ماهتم مادر خوبم .. خیلی زیاد .

 

یک بار از بخش نوزادان احضارم کردن.. گفتن که همسرم باید با دفترچه بره اون بخش .. باید برای دخترم یه دارویی از بیرون میگرفتیم .. علت و که پرسیدم  گفتن: تو اکوی قلب دخترم یه صدای اضافه شنیده میشه.. یه رگ اضافه هست .دریچه قلبش بسته نشده !

 

باز هم دنیا روی سرم خراب شد ..پرسیدم : با دارو درست میشه ؟

 

گفتن : معلوم نیست.. باید استفاده بشه و بعدیک ماه اکو انجام بشه .

 

همه این اتفاقات  دست به دست هم داده بودن که من و داغون کنن.

 

دارو رو تهیه کردیم . لانوکسین .

 

خلاصه چند روزی گذشت.. زیر نظر چهار دکتر ( زنان .. کلیه .. روماتولوژی .. عفونی) بودم .. تشخیص نهاییشون برای نوسان فشار این بود که ضمیر ناخودآگاهت داره به تو صدمه میزنه.. دست خودت نیست .. از درون داره بهت فشار میاد.. بدنت تحمل این همه فشار و نداشت.. باید شاد باشی و استرس رو از خودت دور کنی و...

 

سعی کردم همین کار و بکنم .. چند روزی گذشت و با قرص فشار و دیازپام فشارم پایین اومد و سر درد ها قطع شد .. بعد 8 روز هم ترخیص شدم .

دوشنبه 31 مرداد 1390:

سه روزی میشه که سومین لطف بزرگ خدا رو در حق خودم و دخترم و خانواده ام تو این ماه دیدم ..

 

تو مطب فوق تخصص قلب نوزادان :

 

 آقای دکتر اکو انجام داد .. هیچ صدای اضافه ای شنیده نشد .. دریچه کاملا بسته شده ..

دکتر خطاب به همسرم : نوزادتون نارس که نیست؟

 

من : آقای دکتر ، دخترم تو هفته 32 بدنیا اومده.. هفت ماهه بدنیا اومد .

 

قیافه متعجب دکتر حاکی از لطف بزرگ خدا بود .. معجزه باورنکردنی

 

گفت: بهتون تبریک میگم.. خیلی بعیده که نوزاد نارسی دچار این مشکل بشه و با دارو  بدون آنژیو مشکلش حل بشه . خیلی عجیبه !

 

 شاید هر کس اونجا بود لرزش بدن من و احساس میکرد .. تا چند ساعت فقط میگفتم خدایا شکرت.. توی ماشین دخترم توی بغلم و  فریاد  میزدم خدایااااااااااااااااا شکرت.

 --------------------------------

قاطعانه میگم قشنگترین چیزی  که  تو مدت بستریم باعث  آرامشم  شد SMS پدرم بود که روز اول ماه رمضان برام فرستاده بود..  برای من  که یادم رفته بود : الا بذکر الله تطمئن القلوب .. ولی حالا فهمیدم  خدا جونم اگه تو بخوای هر چی که بنده ات بگه نمیشه ممکن نیست، ممکن میشه . بدون خواست تو یه برگ هم از درخت نمیوفته . فقط تو  بودی که خواستی که پایان سختی های من اینقدر شیرین تموم بشه .. تا زنده ام شکر گذارتم مهربانترین مهربانان .

بابای خوبم دوستت دارم

 

بار الهی !

 

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی

 به نگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز به جایی ..پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

 کس به غیر تو نخواهم چو بخواهی چی نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی ..

 

پسندها (5)

نظرات (32)

مامان جون نی نی
26 اردیبهشت 91 16:13
سلام عزیزم من مطالب این پستتو خوندم و با تمام وجودم با تک تک غمهات گریه کردم خیلی خوشحالم که دخترت سالمه. به من سر بزنید خوشحال میشم از حضورتون.
آوا
26 اردیبهشت 91 18:37
خيليييي زيبا بود. نميدونم چرا با خوندنش اين همه اشك ريختم.
زینب (مامان امیر عباس)
27 اردیبهشت 91 14:35
سلام عزیز دلم مطالب این پستتو خوندم اینقدری گریه کردم که چشام پف کرد نه از روی ترحم یا دلسوزی بلکه از روی خوشحالی که این همه مشکل و با کمک خدا و اراده و ایمانت تحمل کزدی و پشت سز گذاشتی .دختر گلت باید به داشتن همچین مادری افتخار کنه .
بهار
4 خرداد 91 15:02
سلام عزيزم بدون كه خدا خيلي دوستت ذاره كه بهت اين لطفو كرده اخه منم توهفته 32 كيسه ابم پاره شدو بچمو بئنيا اوردم با وزن 2500 وبا اينكه امپولم زده بودم ولي خدا نخواست واسم بمونه ئو دخترمو بعد ده روز برد پيش خودش الان بعد يكسال دوباره حامله شدم تو رو خدا برا منم دعا كن تا اين بارداري موفق باشه و منم بتونم بچمو بغل كنم التماس دعا تا خدا نخواد برگي از درخت نميافته
صدف
7 خرداد 91 1:34
عزیزم خاطراتت رو خوندم و هرماه با خوندنش اشک ریختم چقدر سختی کشیدی از دختر هم دور بودی خدایا این همه به هم ریختگی برای یه نفر؟!! خدار و شکر عظمتش رو شکر وقتی نگاه به چهره زیبا و دلنشین دختر میکنم می بینم که الان حتما خیلی ارومی و شکر گذار خدا به خاطر این موهبت بزرگ راستی چشمای زیبای دختر ت به کی رفته؟ ماشائالله لا حول و لا قوه الا بالله
مامان شايان و پرنيا
7 خرداد 91 9:39
ممنون از لطف همگی بهار عزیزم خیلی خیلی متاسفم دوست خوبم . امیدوارم نی نی نازت به سلامتی بیاد تو بغلت . همیشه سالم و سلامت باشی صدف جون ممنون عزیزم .پرنیا رو اینطوری نگاه نکن خیلی شیطونه . چشاش به مادرم رفته
الهام
14 خرداد 91 14:43
خدا رو شکرررررررررررر که اون روزهای سخت تموم شد و هزار بار شکر که خودت هم سلامتیت رو به دست آوردی خدا خیلی بهت لطف کرده انشالله که از این به بعد روزهای خوب باشه برات فقط به فقط
tasnim
17 شهریور 91 11:22
خاطرتونو خوندم واقعا تبریک میگم دختر نزی دارین اگه اجازه بدین از متنی که نوشتین(بار الهی نه من انم....)یه کپی بگیرم
منیره
23 اسفند 91 15:05
افرین به این همه تحمل خدادختر گلتو همیشه سالم نگه داره واقعا زیبا نوشته بودی
شبنم
16 فروردین 92 21:02
بسیار تاثیر گذار بود اشکم در اومد خدا رو شکر که هر دو سالمید برای من و نی نی ام هم دعا کنید
سودا
20 اردیبهشت 92 18:49
خیلی با احساس بود خودمو جات گذاشتم خیلییییییییی زیاد سختی کشیدی معتقدم از همه ی گناهان پاک شدی ما رو هم دعا کن
سایه ش
25 اردیبهشت 92 10:50
سلام حوریه جان اشک هست که داره از چشمام می ریزه هیچی نمی تونم بگم . باخوندن نوشته هات لحظه لحظه دردت رو حس کردم فقط می تونم بگم خدا روشکر که همه چی به خیر و معیشت و صلاح الهی ختم به خیر شد. ایشاله همیشه شاد و سلامت باشید
مامان رها
27 اردیبهشت 92 16:28
الهی.یادت باشه با این قلم زیبات چند بار اشک منو در آوردی.از لحظه تولد دختر نازت از خداحافظی با شوهرت و بقیه.خدا رو شکر هدیه آسمانیت سالم و زیبا تر از همه نی نی ها در کنارتون با داداشی گلش زندگی میکنه
افسانه مامان پارمین
27 اردیبهشت 92 23:01
کلی برای لون لحظه های پر از استرس و پر از دردت گریه کردم . خیلی خیلی سخت بوده . خدا رو صد هزار مرتبه شکر که همه چیز به خوشی و سلامتی ختم شد
مامان رادین
28 اردیبهشت 92 23:03
عزیزم خدا رو شکر برای فرشته نازت رادین من هم عجله داشت اما با چندین بار بستری شدن به سختی تا هفته 37 نگهش داشتم.
مینا مامی پویان
29 اردیبهشت 92 0:53
عزیزم واقعا خیلی سختی کشیدی تا خدا بهت یه همچین فرشته نازی رو رو داره واقعا بغض تموم وجودم رو کرفت با نوشته هات. ولی خدا رو صد هزار مرتبه شکررررر که دخمل نازت رو با سلامتی در اغوش گرفتی. انشالله که همیشه سالم باشید
سما مامان آينده
30 اردیبهشت 92 14:15
با خوندن خاطره زايمانت خودم رو جات گذاشتم و با تمام وجود اشك ريختم خيلي قشنگ تعريف كردي خيلي خوشحالم كه آخرش با خوشي تموم شد .دخترت هزار ماشالله خيلي نازه از طرف من بوسش كن
مامان ساره وثنا
30 اردیبهشت 92 15:49
دوست خوبم .خوشحالم كه باهات اشنا شدم . خاطره زايمانتو كه مى خوندم همين طور اشك مى ريختم و درد ورنجت را با تمام وجودم حس كردم .رنج زيادى بردى ولى خدا دختر نازت رو برات نگه داشت وچشماى زيباشو بهت هديه داد.بعضى وقتا مصائب بزرگ براى ادم كه پيش مياد دلخورى هاى كوچيكى كه شايد تو دلش رو پر كرده باشه ومدتها اسيرش كرده باشن پر مى كشن ومى رن و ادما بعدها ديگه به اين راحتى ها مشكلات ازپا درشون نمي اره (انچه من را نكشد قويترم مى كند)ارزو مى كنم حس رضايتمندى حس غالب زندگيت باشه . 


خيلي قشنگ گفتي بوووس

شاه صنم و مامان هانیه
6 خرداد 92 15:03
عزیز دلم من این پست خوندم خیلی سختی کشیدی کاملا احساس مادرانتو درک میکنم
بمیرم چقدر عذاب کشیدی
من که فقط یه خواننده بودم این همه دردتو با تمام وجودم حس کردم و پا ب پات گریه کردم
توی طفلک چی کشیدی
ولی خدا رو شکر خدا رو صد هزار مرتبه شکر به خیرو خوشی تموم شده
انشالا هیچ مادری غم بچشو نبینه
انشالا سالیان سال با هم در سلامتی کامل زندگی خوشی داشته باشین
دختر شیرینتو ببوس


ممنون عزيز دلم

الهه
22 خرداد 92 13:33
خانوم یعنی اشکمون رو در آوردید ها! منم چند روز سر یه جریانایی بستری بودم و میدونم که عین جهنم به آدم میگذره واقعا، نمیدونی دردهای خودت رو تحمل کنی یا نگرانیهات رو به دوش بکشی، خیلی بد و سخت و وحشتناکه. خدا رو شکر که گذشته و ثمره ا شده یه عروسک زنده! خدا الهی بچه ها و عزیزانتون رو بهتون ببخشه
یلدا
24 خرداد 92 18:52
دختر چه روزایی داشتی چقدر گریه کردم... رسما یه جاهایی صورتمو گرفتم تو دستم و های های گریه کردم خدا هر دو کوچولوی نازتو برات حفظ کنه همتونو می بوسم
yasna
26 خرداد 92 15:42
با تمام غصه هات غصه خوردم و با تمام شاديات شاد شدم منم با تو خدارو شكر كردم و تمام مدتي كه نوشته هاتو خوندم اشك ريختم خدا خدخترتو برات نگه داره
zahra
11 تیر 92 10:17
سلام مجدد عزیزم خاطره زایمانتو همین جور که داشتم میخوندم اشک میریختم وبا تمام وجود سختی ها ودرد ورنجتو حس کردم...تنها چیزی که میتونم بگو اینه که واقعا خسته نباشی... ولی خداییش اجی حوری نمیارزید یه دخملی ناناز این جوری بیاریای فداش...فدای چشمای قشنگش... این عکسی که بین نوشته هات گذاشتی گر چه خیلی واضح نبود ولی تا اون جایی که دقت کردم حتی اگه متن هم نمینوشتی و فقط اون عکسو میزدی ادم میفهمید...شاید که نه حتما این کار حکمتی داشته ... ایشالله برا زایمان بعد بشتر تجربه داریمیخوای یکی دیگه بیاری؟نیوشا خانومی ... ای جااااانم اذیتت کردم....کاش بودی ومیدیدی الان دارم چجور گریه میکنم...خیلی خیلی خوشحالم که پرنیا سالم به دنیا اومده...خدا حفظش کنه عزیزم...
تمنا
21 تیر 92 12:40
حوریه جان! امروز شما یه تاپیک زدی و من اتفاقی وبلاگ پرنیا رو باز کردم و رجیح دادم اول ماجرای دنیا اومدن دختر گلت رو بخونم خوندم و بغض کردم و بغض کردم تا...رسیدم به پایان ماجرا...اس ام اس پدر مهربونت......بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. خدایا شکــــــــــــــــرت روی ماه دختر ناز و پسر گلت رو ببوس
شاهپرک
27 تیر 92 15:06
سلام دوست خوبم.لحظه به لحظه غماتو با تمامی وجودم گریه کردم.امیدوارم این لحظه های سخت برای هیچ مادری تکرار نشه. برای من و نی نیم دعا کن که این مرحله رو به زیبا ترین شکل ممکن پشت سر بزاریم.شایان وپرنیای گلمم ببوس.الهی که همشیه شاد باشید و رستگار....
مامان ریحانه ناز
6 مرداد 92 18:11
سلام دوستم حتی الانم که دارم نظر میدم اشکهام سرازیرن،چقدر واقعا سختی کشیدی ولی خدا روشکر الان یه دختر و پسر ناز دارین با افتخار لینکتون کردم،بازم به من و ریحان نفسم س ربزنید
مریم ناز
29 مرداد 92 20:56
سلام عزیزم واقعا این مطلبو خوندم یخ کردم رفتم تو بغل همسری گریه کردمخدا دخترتو حفظ کنهههههه خاله قربونش بره
sam sam
5 خرداد 93 20:39
سلام مامانی پرنیا جوون.بمیرم چقدر سختی کشیدین.اصلا نمیتونم تصور کنم 1نفر اینقدر بلا یهو سرش بیاد.خدارو شکر که مقاومت کردی.خیلی غصه خوردم و گریه کردم.خدارو شکر که همه چی به خوشی تموم شد.خیلی خوب همه چیو توصیف کرده بودید.خدا عروسک نازتونو براتون حفظش کنه و سایه شما همیشه بالا سرش باشه...خــــــــــــــــــــــــــدایا شکرت که اینقد خوبـــــــــــــــی
✿نسیـــم✿
8 خرداد 93 12:15
بهترین خاطره زایمانی بود ک خوندم مخصوصا ک عکسم گذاشته بودی قشنگ حس میکردم اونجام حسابی اشک ریختم واقعا خدا دوستت داشت ک تونستی از پس اینهمه سختی بربیای خوشبحالت چقد الان پاکی از هرگناهی ایشالا عروسی همین دختر نازتو ببینی
ارسطو و مامانش
10 مرداد 93 1:10
تاریخ این پستتون رو دیدم. خیلی برام جالب بود. دقیقا روزی بود که من چند روزی بعد از عمل سزارینم با دردهای وحشتناک معده و کیسه صفرا در حد مرگ دست و پا میزدم. مطالبتون رو خوندم. خدایا شکرت که حالتون خوب شد و نی نی تون هم سالم بود. اینارو که میخوندم یاد زجه های خودم تو بیمارستان یاد مورفین ها و آندوسکپی خودم افتادم. از اینکه در بیمارستان بستری بودم و نوزاد چند روزه ی من در به در بود چه زجری کشیدم. اشکهای خواهرم و مادرم....تلاشهای همسرم. چقدر دردناک بود. خدایا شکرت که در کنار فرزندانتون شاد و سالمید گلم
ارسطو و مامانش
10 مرداد 93 1:11
البته منظورم 18 اردیبهشت 92 هست.
فاطمه
15 مرداد 93 17:23
خدا رو خیلی شکر کردم که هم خودت هم دختر گلت سالمین ایشالا هدا دختر گلت واست حفظ کنه خدا اجر صبرتو بهت داد برای ما هم دعا کن خیلی با احساس نوشتی ایشالا دیگه روز سختی نداشته باشی توی زندگیت عزیزم