ده روز اول
چهار ماه اول بعد تولدت خیلی سخت گذشت.. روزهای اول خیلی خیلی سخت
دو هفته با هم تو بیمارستان بستری بودیم .. من تو مدت بستریم تو طبقات 3و4و 5 بیمارستان اتیه بستری شدم و تو ، تو طبقه چهار و ان ای سی یو بخش میلاد. من هم اول بخش میلاد بودم و بعد رز و بعد صبا .
تو بخش میلاد و صبا اتاق خصوصی داشتم ولی تو بخش رز و به مدت سه روز تو یه اتاق سه تخته بودم.. اتاق بیماران سرطانی! من هم یک زن زائو..
تا مدت ها کابوس اون شب ها رو میدیدم ..کابوس درد.. وحشت.. این که دکترم با روی پوشیده میاد به سمتم .. وقتی میرسه نقاب از روی صورتش بر میداره و میخواد بهم حمله کنه .
وقتی تو ماشین به سمت مطب دکتر میرفتیم (تا 4 ماه فقط برای رفتن به دکتر از خونه بیرون میرفتیم )
هر خانمی رو با قد و قواره دکترم میدیدم میترسیدم. برمیگشتم و نگاهش میکردم تا مطمئن بشم خودش نیست .
یادآوری اون روزها خیلی سخته .. تنها دلخوشیم تو اون روز ها این بود که کنارت بودم.. مدت بستریم طول کشیده بود و من تنها دو روز قبل از ترخیص تو ، از بیمارستان مرخص شدم.
اون روز ها خیلی سخت بود ولی یه چیز شیرین هیچ وقت از یادم نمیره :
اینکه خیلی ها به من گفتن """ خدا خیلی دوستت داشته """
خوشحالم.. خیلی خوشحالم که تو سخت ترین و دردناک ترین لحظات زندگیم فقط خودت رو صدا زدم :
""" ای خــــــدا """
_____________
روز دوم تولد دخترکم
روز هفتم تولد نازگلکم
روز نهم تولد.من مرخص شدم و تو توی بیمارستان موندی .