پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

روزمره های من و بچه ها

خـــــاطره تولــــد دخترکــــــــم(موهبت الهی )

  سه شنبه 28  تیرماه  1390:   31 هفته از بارداریم میگذشت .مثل همیشه که نوبت دکتر داشتم خوشحال از اینکه قراره دوباره بعد 3 هفته صدای قلب دخملم رو بشنوم با یک لیست از سوال هایی که از دکترم داشتم روانه مطب شدیم.. شایان و بابا بیرون مطب منتظرم موندن .     خانم دکتر بعد سوال و جواب و شک  به نشتی کیسه آب ، برای راحتی خیال من گفتن که اگه برات مشکلی نیست میتونی تو بیمارستان چند شبی بستری بشی تا خیالت راحت بشه .   من هم به خاطر شایان بهونه آوردم و گفتم نه   خانم دکتر هم گفتن که بلافاصله برم سونوگرافی انجام بدم و جوابشو تلفنی بهشون بگم و تاکید کرد سر سری نگیرم چون احتمال نشتی زیاده...
18 ارديبهشت 1392
41961 5 32 ادامه مطلب

پــسر پـــسر قند عســل

شایان عزیز من در پنج سال و چهار ماهگی : عزیز دلم مثل همیشه مهربون و دوست داشتنی .. مهربونیش و روابط خوب اجتماعیش تو فامیل زبانزدش کرده . اگه بگم میگین مامانشه واین حرفا رو میزنه ولی شایان واقعا باهوشه ..اوائل من و باباش میگفتیم همه بچه ها همینن ولی بعد فهمیدیم شایان همیشه جلوتر از رده سنیش با مسائل برخورد میکنه .. کتاب های هوش رو دوست داره .. علاقه زیادی به ریاضی و اعداد و جمع و تفریق داره .. گیرایی فوق العاده بالایی داره . کافیه یک مساله رو یکبار براش توضیح بدم همون یکبار درک میکنه و یاد میگیره . مساله هوش رده سنی 7 سال به بالا رو حل میکنه .. بازی های فکری رو هم خیلی دوست داره . وقتی برای خرید کتاب به کتاب فرو...
10 ارديبهشت 1392

یه آب تنی حسابی!

عاشق حمامن .. مخصوصا پرنیا که تا میفهمه بابایی یا داداشی  دارن میرن  حمام میگه" اموم اموم " و لباساش رو در میاره  . کلی هم کیف میکنن   بقیه عکسها در ادامه مطلب   ...
10 ارديبهشت 1392

این خواهر و برادر مهربون

پرنیای ناز من در آستانه 22 ماهگی: دست جناب شیطون رو از پشت بستن.. وروجک ترین موجودی که به عمرم دیدم! شیرین زبون من اینا رو میگه: بابا-مامان -عزیز-دادا(داداش) -جایزه بده - اموم( حموم)- ماخ( دماغ)- چش -ابو(ابرو) -گوش-مو-دست -پا -برف(برق)-گل- نی نی- به به- آبه- عمه- آله(خاله)-بالا-للو(پتو) -لالایی-شایا(شایان) -امید-ماسا(مهسا) تاب تاب اگوچی بابا نداچی (تاب تاب عباسی به سبک پرنیا ) این هم خواهر و برادر مهربون بقیه عکس ها در ادامه ی مطلب   ...
10 ارديبهشت 1392

ده روز اول

چهار ماه اول بعد تولدت خیلی سخت گذشت.. روزهای اول خیلی خیلی سخت دو هفته با هم تو بیمارستان بستری بودیم .. من تو مدت بستریم تو طبقات 3و4و 5 بیمارستان اتیه بستری شدم و تو  ، تو طبقه چهار و ان ای سی یو  بخش میلاد. من هم اول بخش میلاد بودم و بعد  رز و بعد صبا . تو بخش میلاد و صبا اتاق خصوصی داشتم ولی تو بخش رز و به مدت سه روز تو یه اتاق سه تخته بودم.. اتاق بیماران سرطانی! من هم یک زن زائو.. تا مدت ها  کابوس اون شب ها رو  میدیدم ..کابوس درد.. وحشت.. این که دکترم با روی پوشیده میاد به سمتم .. وقتی میرسه نقاب از روی صورتش بر میداره و میخواد بهم حمله کنه . وقتی تو ماشین به سمت مطب دکتر میرفتیم (تا 4 ماه فقط برای...
13 فروردين 1392